نخلستان سعدی

درون سینه ات نهنگی میتپد

نخلستان سعدی

درون سینه ات نهنگی میتپد

خمیر دندون

همین الان نوشت:میدونم این نوشته ها از من بعیده و این یه متن فوق معمولیه که فقط دخترا مینوسن!ولی شما به بزرگی خوددتون ببخشین.

اسمشم هر چی دوست داشتین پیشنهاد کنین من که کلمه مناسبی به ذهنم نرسید الا خمیر دندون.

همیشه دلم می خواست عاشق بشم.از بچگیم این حس رو داشتم!نمی دونم این رو بندازم گردن نظام هستی یا صدا سیما با سریالاش!

لرزش دستای خواهرم که عاشق پسر همسایمون بود و برق چشمای برادرم که دخترخالمو دوست داشت برای من اولین انگیزه بود.بهترین لحظات بچگیم وقتی بود که نامه های عاشقانه بین اونا رو می خوندم که سر و ته اش رو می زدی همش فقظ می گفت:عاشقتم.

اولین جفت من پسر همکار پدرم بود.اونا توی شهر دیگه زندگی می کردن و برای تعطیلات تابستونی اومده بودن خونه ما.با وجود اینکه حتی با من بازی نمیکرد سعی می کردم دوسش داشته باشم.سهیل از من بدش میومد و موهای منو می کشید.یک هفته نگذشت که برگشتن شهرشون .من باید آدم مثلا غمگینی می شدم ولی آدمی مثل من که باید همیشه عاشق باشه با یه عشق مسافر کنار نمیاد.برام تجربه شد کسی که باید دوسش داشته باشم همین دورواطراف باشه.مدرسه ها که شروع شد سوژه حرف دخترا عشق ناکام من به سهیل بود و همه منو دلداری میدادن.خوب که نگاه کردم دیدم کی بهتر از پسر خالم حامد؟هم نزدیکه هم تنها پسر جوون فامیل حساب میشد.تمام سعیمو می کردم که به خودم حالی کنم این خود عشقه!اما یه شب که از رو هوس تو موهام دست می کشید به این نتیجه رسیدم که اصلا بهش علاقه ندارم.پروژه حامد هم به کلی بسته شد.

هر چی بزرگتر میشدم شمار پسرهای اطرافم بیشتر میشد.منم می خواستم عاشق شم .هرکی بود فرقی نمیکرد.همکلاسیم فرنوش برادرش سروش رو پیشنهاد کرد.اما وقتی دیدمش از اینکه سعی کردم دوسش داشته باشم به جدو آبادم لعن و نفرین فرستادم.دخترخالم شیرین با پسری به اسم ابوذر دوست بود و از اونجایی که خیلی خیر و صلاح من رو می خواست برای من در جستجو افتاد تا مهدی رو پیدا کرد.اون هم وقتی از شیرین شنیدم زشته به همراه لفظ پر معنای ایش... لغو شد.

از شیرین خواستم دیگه برای من خودشو به زحمت نندازه.و خودم گشتم.گشتم تا شهریارو پیدا کردم.با هم حرف میزدیم.خوش پوش و خوش چهره بود اما ازم چیزی رو می خواست که نمیتونستم براورده کنم.بر ای همین خودش خواست که بیخیالش شم.نفر بعد پیمان بود که بعد از کشف این حقیقت که من هیجده سالمه بهم گفت بچم و باید فراموشش کنم.اسماعیل هم دوست پیمان بود و مثل برج زهر مار همیشه سر قرارامون حاضر میشد.بهم گفت متوجه شده پیمان لیاقت منو نداره و خودش ازم درخواست دوستی کرد و اگه شمارشو گم نمیکردم به راحتی ول کنش نبودم.بهنام هم که فقط بلد بود سوء استفاده کنه.مالی و... .مزاحم تلفنی خواهرم علیرضا.خشگل بود و بادی بیلدینگ کار می کرد.عاشقش بودم مثل بقیه ولی نازک نارنجی بود و من نمیتونستم باهاش سر کنم.من تو عاشق شدن به هیچ احدی رحم نکردم.از پسر سوپری محلمون تا دوستای داداشم اعم از امین و بنیامین.یه کم که به مغزم فشار اوردم به خودم گفتم کی بهتر از شهرام پسر همسایمون.ولی عشقی که نتونی بهش ابراز علاقه کنی چه فایده؟از شهرام به بعد تظاهر کردم عشق اول و آخر شهرام.اما همونطور که گفتم از عالم عرفانی شهرام در اومدم و رفتم تو کوکه هم دانشگاهیم مصطفی.اونم از من خوشش میومد و همیشه کنار من مینشست.بگزریم که دیگه جا گیرش نمیومد.ولی همیشه از من خودکار اضافه میگرفت و حتی اگه خودمم نداشتم از همکلاسیم زهرا می گرفتم و میدادم بهش.

ولی با زهرا ازدواج کرد!دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم.عاشق کی بشم.کیو دوست داشته باشم.

من دختر خوب و سر بزیری بودم منتها دلم می خواست عاشق شم.تو هر دوره دانشگاه یکیو پیدا کردم.کاردانی:محمد که بهم خیانت کرد وبا دوستم اعظم رفیق شد.کارشناسی:داریوش که می گفت اینجا نمیمونه و زندگیش اینجا حروم میشه بلاخره هم برای ادامه تحصیلش رفت کانادا.کارشناسی ارشد هم جواد که الکی الکی توی یه راهپیمایی دانشجویی غیبش زد.جواد رو یجور دیگه دوست داشتم ولی گم شدنش که تقصیر من نبود.پسر ساده و مظلومی بود.بعد از تموم کردن دانشگاه که واسه خودم خانم مهندسی شده بودم خانواده منو تحت فشار گذاشتن که ازدواج کنم.منم پسر عموی شوهر خواهرم رو انتخاب کردم.باورم نمیشد بلاخره یه عشق ثابت که دیگه نیاز نبود دنبال کسی باشم که عاشقش شم.ایرج مرد خوب اما مذهبی بود.چپ میرفت راست میومد می گفت:روسریتو جم کن!با این نرو.با این نشین.تحملش برام سخت بود ولی من شوهرمو دوست داشتم و نمی خواستم از دست بدمش.تا اینکه یه روز خبر اوردن توی یه حادثه بعد از سخنرانیش ترور شده!غصم گرفت.داشتم دیونه می شدم.ولی باید دوباره عاشق میشدم .یه عشق مرده منو راضی نمیکرد.یک سال بعد با عرفان ازدواج کردم.سی و سه سالم بود.جوون بودم.عرفان پنج سال پیش از زنش جدا شده بود و یه پسر شش ساله داشت.پولش از پارو بالا میرفت.وقتی با اون ازدواج کردم حالم بهتر شد.دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت بهش عشق بورزم و دوسش داشته باشم.مرد خوبی بود.ولی همیشه می گفت خائنی و از من میترسید.هفت سال با هم زندگی کردیم و سر هفت سال هم از هم جدا شدیم.هر چی که نبودم بچشو بزرگ کرده بودم.چهل سالم بود!کجا باید میرفتم.چیکار باید میکردم.خسته بودم.می خواستم عاشق شم ولی کی عاشق زن چهل ساله با سابقه دو بار زندگی مشترک میشد.من عشقو واسه خودم میخواستم . نه زندگی و نه هر هدف دیگه ای .فقط واسه اینکه عاشق باشم.خانواده ام منو ترد کردن.من براشون مایع آبروریزی بودم.حمید اومد خاستگاریم. اونم از توی یکی از همین آریشگاها برام پیدا کرده بودن.بهش میگفتن حاجی محمود!هیچ وقت هم نفهمیدم حمید چه ربطی به حاجی محمود داشت؟شاید هم واسه این بود که هشت بار حج رفته بود.اخلاق نداشت ولی به هر حال مرد بود.تریاک میکشید اونم مرتب.ولی من اونقدر احمق بودم که دوسش داشتم!

بچه دار شدم.اسمشو گذاشت فاطمه.نمیزاشت بهش سخت بگیرم.دختر من بود.نمیتونستم ببینم ساعت دوازده از بیرون میاد و تو اتاقش قایمکی شیشه میکشه.ولی من عاشق حمید بچم و زندگیم بودم.فرستادش ترکیه که مثلا درس بخونه.خودشم رفت یه دختر هیفده ساله رو صیغه کرد.من طاقت هوو نداشتم .گفتم طلاق!نمیخواستم عشقمو تقسیم کنم.میدونم این حرفم احمقانه بود ولی عاشقش بودم.تو این دوره زمونه کی عاشق میشه آخه؟!

مهریه ام رو دادم یه خونه گرفتم.یه آپارتمان کوچیک.از بی کسی از بی عشقی از تنهایی خسته شدم.بچه نداشتم .کسی دوروبرم نبود.فامیلی هم نداشتم.کی یه پیرزن پنجاه هشت ساله رو تحمل میکنه؟رفتم خانه سالمندان.اونجا یه پیرمرد نظرمو جلب کرد.فرها پیپ میکشید.خوب بود که باعث شد عاشق شم.ازدواج کردیم.مریضه!سه بار سکته کرده یک بار قبل و دو بار بعد از ازدواج با من.دکترا میگن بیشتر از دو ماه زنده نمیمونه.میترسم.دیگه باید عاشق کی شم؟

پی نوشت:۱-اون حسی که باعث میشه منحنی لبخند آدم به هم بخوره خیلی بد و چندش آوره!۲-آسمون بالای سر همه یه رنگه

نظرات 9 + ارسال نظر

همراه شو عزیز/همراه شو عزیز
تنها نمان به در/کین درد مشترک
هرگز جدا جدا/درمان نمی شود
دشوار زندگی/هرگز برای ما
بی رزم مشترک/آسان نمی شود
تنها نمان به در/همراه شو عزیز
همرا شو/همراه شو
همراه شو عزیز
تنها نمان به در/کین درد مشترک
هرگز جدا جدا/درمان نمی شود

حمله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سروش 30 مرداد 1387 ساعت 02:04 ب.ظ http://lack.blogsky.com

حالم از شخص اول این متن به هم میخوره

حالم از دخترایی که فکر میکنند بزرگ شدن و به خودشون میگن الان وقت حضوره یه مرد تو زندگیمه به هم میخوره
هم خودشونو بد بخت میکنند هم مرد ها رو

من قربانی یکی از همین دختر هام.اول عاشقانه ابراز علاقه میکرد ولی آخرش گفت : شخصیتت و اعتقاداتت جالب بود فقط میخواستم بشناسمت و ...

حق لعنت کردن دارم یا نه ؟

نه حالت به هم نخوره!
شخص اول داستان فقط می خواست به هدفش که عاشق بودن بود برسه!هدف زندگیش همین بود و دنبال هدفش رفت.از این نظر هم میشه نگاه کرد.تازه این بنده خدا که کسی رو ول نکرده کسی هم بدبخت نشده برعکس چسبیده به همه و دنبال کسی گشته که به درد عاشق شدن بخوره

هر کسی از هر کاری هدف داره!تو از دوستی با اون دختره هدفی نداشتی؟

هر طور خودت صلاح میدونی!

مریم 30 مرداد 1387 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام شقایق خانم بهتون تبریک میگم دست نوشتهاتون واقعا زیباست. موفق باشید

سلام
مرسی
موفق تر باشید

جغد بندری 1 شهریور 1387 ساعت 05:47 ب.ظ http://www.joghd11.blogsky.com/

خاشه...

عجب!

غواص کاشف! 2 شهریور 1387 ساعت 06:50 ب.ظ http://sakooye-shirjeh.blogsky.com

به به.... رفتی تو خط عشق و عشقولانگیو...
متن جالبی بود! متاسفانه از این زن داستانت به این نتیجه رسیدم که آدم ضعیفی بوده تو انتخاباش! آدم که هرکسی رو واسه عاشق شدن انتخاب نمیکنه خواهر!!(چشمک)
اول شناخت کافی از اینکه آیا این یارو حداقل امتیازهای مورد نیاز تورو داره که بیارزه نیم نگاهی بهش بکنی یا نه! چشمتو که بستی و رفتی جلو معلومه که عاشق خیلی چیزها از فضله موش بگیر برو تا استخوان هشتم ستون مهره های شتر سه کوهان(دقیقا زیر کوهان اول) میشی!!!!!! باید خوب دید تا احساسات ارزشمند، صدمه نبینه و جراحات عمیق برنداره! حالا مادر خانه سالمندان خوش میذگره؟؟؟ کس مس دیگه ای درکار نیست؟ بگو خجالت نکشااااا!(خنده ... گوش به زنگ!!)

خطی نیست که توش برم!مگه عشق خطه؟عشق؟چی هست؟
نظر لطفته!نه اون آدم ضعیفی نبوده!ملاکی واسه معشوقه اش نداشته.
ا؟جالبه چشمامو ببندم ببینیم چی میشه؟
مگه احساس هم صدمه میبینه؟
نه جونی!!!
عشق اول و آخر فرهاد

سینا سایبانی 7 شهریور 1387 ساعت 02:12 ق.ظ http://sina-s.blogsky.com

سلام
خوندم جالب بود
ما رو نمی بینی خوشی؟

سلام
آره خیلی خوشم!

۷ 9 شهریور 1387 ساعت 07:06 ب.ظ

اسم قشنگی دارید

غواص کاشف! 13 شهریور 1387 ساعت 09:26 ب.ظ http://sakooye-shirjeh.blogsky.com/

نهنگ عزیز با سیستم عاریه ای که داشته چطوره؟ آره احساس صدمه میبینه فدات شم! چرا که نه؟(جواب بالایی!)
پست بالایی رو سرجاش می جوابیم!

خوبه!
مگه احساس چیه که صدمه ببینه؟
من میرم اونور!

غواص کاشف! 16 شهریور 1387 ساعت 12:42 ب.ظ http://sakooye-shirjeh.blogsky.com/

احساس... اون گرمای جوشیده از قلبه که میتونه با تلنگر ظالمانه ای سرد بشه!
احساس سرمای نهان در قلبه که میتونه با یه تلنگر مهربانانه سرماش ذوب شه! و ... صدمه همون تلنگر ظالمانه است ... پس حستو دریاب که از جوشش نیافته! شقی جون!!!

بابا محسس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد