نخلستان سعدی

درون سینه ات نهنگی میتپد

نخلستان سعدی

درون سینه ات نهنگی میتپد

اتفاق

هفته گذشته یکی از دوستان قبول زحمت کرد و مرا تا درب مدرسه رساند(با موتور).تا اینجا که اتفاقی نیافتاد!اما!

حدود سر پیچ داروپخش جنوبی بودیم که کیف من افتاد!و من در حالی که موتور حرکت می کرد می خواستم از موتور پیاده شوم و آن را بر دارم!آقا جورابت بو بد نده!چنان از روی موتور افتادم و روی زمین کشیده شدم که بهت زده شده بودم(خدا به راننده رحم کرد که وقتی این صحنه را دید سکته نکرد)جالبتر اینکه آسیب ندیدم(از شانس راننده!)جدا کار احمقانه ای بود!چی باعث شد من این کارو بکنم؟

نمی دانم در آن لحظه به چی فکر می کردم که آنقدر حواسم را پرت و ذهنم را مشغول کرده بود!به هر حال به خیر گذشت (در تمام فامیل سوژه شدم!)و این داستان خاطره ای جالب و به یاد ماندنی شد!

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی 5 خرداد 1387 ساعت 11:58 ق.ظ http://mahdiphoto.blogsky.com

دوست من سلام
وبلاگ قشنگی داری تبریک میگم

جغد بندری 5 خرداد 1387 ساعت 12:37 ب.ظ http://www.joghd11.blogsky.com/

زندگی یعنی همی که بکی زمین و پا بشی .
تازه اگه کفتری دس و پاتم اشکخته بهته شبو
درستن الان اذیت تبو و درد تکشی اما بعدن که فکرش تکه جذاب و دوست داشتنیه .
مه تجربه در این زمینه زیاد امه
درود

نیما 7 خرداد 1387 ساعت 02:11 ب.ظ http://0228city.blogsky.com

بزرگ می شی یادت میارم بهش بخندی !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد