یک نهنگ پیشرفته
صبحا که من میرم مدرسه مسیرم یه جوریه که از کنار پارک کاکتوس رد میشم.دیروز یکی از دبیرام منو دیده بود و هر چی دست و سر تکون داده بود و بوق زده بود من نفهمیده بودم.وقتی اومد سر کلاس گفت:صبح دیدمت که داشتی از کنار باغچه ها رد میشدی و به گلها نگاه میکردی و حرف و لبخند میزدی.همون احساسی که وقتی یکی میگه دیونه بهم دست میده داشتم .اما من هرگز با گلها حرف نزدم و از دیدن این پارک ها لذت نمیبرم ولی صبحا به خیلی چیز ها فکر میکنم مثل بقیه ساعات روز!